خردمند
برای او که از من آغاز می شود و با خودش پایان می یابد؛
حیف که از زور احساس کم مانده کمر قلم در میان انگشتکانم بشکند. فضای واژه تنگ است... .واژههایم بر هم میغلتند! چیزی در من بالا و پایین میشود، اما حیف که فضای ذهنم هیچ جای خالی برای این احساسها ندارد. تو را که دیدم چیزی در من صدا کرد، و چه مؤمنانه یاد تو در فضای ذهنم چرخید؛ اما دریغ، نگاهم سوی آن روزها را نداشت... عجیب بود، حتی بغضم یاری نکرد که درد روزگار را بیرون بریزم! چیزی در من بالا و پایین شد. تو آمدی، دستم را که گرفتی، دنیایی در دستانم میتپید! دنیایی که روزی تمام آرام من بود... اما دریغا، که آشیانه احساس من پارسال خانه تکانی شده بود!
نوشته شده در شنبه 90/11/22ساعت
10:49 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |